" سخني با جام "

دوش در ميکده با جام سخنها گفتم
از جفاکاري ايّام سخنها گفتم


گفتمش دلزده از گردش ايّامم من
خسته و غمزده وسر به گريبانم من
شکوه دارم ز جفاکاري ياران دغل
غم بي مهري اشان بر دل من همچو دمل


گوش کن جام برايت سَر دل باز کنم
قصّه ها از دل پر درد خود آغاز کنم
به تو گويم که چه سان بردل من نيش زدند
بارها زخم زبان ازکم و از بيش زدند
ظاهرا عرض ارادت بنمودند ولي
درخفا ظلم روا داشته و تيره دلي


من که چون سنگ صبوري برِ آنان بودم
راه اين ميکده اينک به چه رو پيمودم

آمدم بار دگربا تو کنم راز و نياز
تاشوي آگه ازاين قصه پر سوز و گداز
 

جام مي!

سنگ صبور من و همرازم باش
درجفاکاري ايّام هوادارم باش
سر کشم جرعه‌اي از خون دلت اي ساغر
تاکني قصّه پر غصّه‌ي من را باور


شايد اين باده برد غصّه ايّام ز ياد
يا سپارد غم و صد درد مرا بر دل باد
ساغر اينک تو تسّلي دل ريشم باش
لحظه اي چند بمان، پيشم باش
جام در جام زنم پي در پي
تاکه شايد بشود اين غم طي


مي‌سپارم غم خود را به دل باده و جام
مي‌پرد بار دگر جغد غمم از لب بام
دل «جاويد» شود باردگر پر غوغا
مي‌کند غصّه خود با مي ساغر سودا
 

شعر از: محمد جاويد