" بانوي سرزمين آفتاب " " شعر از : دوست گرامي آقاي وحيد طلعت "
چشمهايت
روياي كودكيام بود
و نگاهت؛
اريب و خيس،
باران لحظههاي دلتنگيام
دوستت دارم
و تو قرنهاست اين را ميداني
و باز...
نميدانم
از چشمهايت بگويم
از دستهايت
يا از گيسويت كه به مهتاب حجاب ميبخشد
نميدانم
چرا از يادم نميروي!؟
اينگونه تلخ نگاهم مكن
اين دستهاي خالي
ميراث اجدادي من است
و اين زمين نفرين شده؛
زادگاهم
و اين زبان ناگشوده؛
زبان مادريام
من راز اين بغضها را
سالهاست كه ميگريم
و پشت هالههاي غبارآلودت خيسم.
بانو به چه مينازم
به تقدست و يا به تاريخم
تقدست را هر روز
شاعران قومم مينويسند
بيآنكه بخوانند
و تاريخم سالهاست كه زير آوار سكوت مدفون است
و با هر زلزله مدفونتر ميشود
بعد از تو
اين سروهاي بيخاصيت هميشه سبز
اين آسمان ويران و نانجيب
و اين عروسكان كاغذي
اذيتم ميكند
كجاي كاري بانو
آفتاب را از نگاهم دزديدند
من در روزگارِ هميشه شب متولد شدم
با نور ماه زندگي كردم
و اكنون اين ماهي كوچك
در تنگ خاطراتم نميرقصد
بعد از تو
آنقدر با شب بودم
كه نور چشمهايم خاموش شد
و آنقدر اسمت را گريستم
كه نامم فراموشم شد
بعد از تو چقدر داستان بي تو بودنهايم را
به كودكان كوچهمان گفتم
كه اكنون نميتوانم از كوچه بگذرم
چرا از ياد كودكان كوچهمان نميروي
من قصههاي مادربزرگم را گوش كردم
من معصوميت مردمانم را فهميدم
حتي شعر ديروزم فراموشم شد
اما تو چرا از يادم نميروي
و من...
با اين زبان زنجيري
هنوز هم كه هنوز است
داد ميزنم
بانو!
بانوي سرزمين آفتاب
دوستت دارم.
وحيد طلعت ،، شهريور 81