"بيهودگي "

چه مي‌كوشي به درمان من اي بخت

كه من پرورده‌ي دامان دردم

جگر پرورد غم، با اشك گرمم

ره‌آورد خزان، با آه سردم

 

شبي در من نشسته سرد و خاموش

كه در او، رنگي از خواب و خيال است

به شهر روز، ره بردن از اين شام

خيالي خام و اميدي محال است

 

نه اميدي، كه ره جويم به تدبير

نه تدبيري، از اين گرداب اندوه

مرا درياي حسرت، موج در موج

مرا صحراي محنت، كوه در كوه

 

چه مي‌پويم، ره تاريك اين عمر؟

كه در او نيست پيدا آفتابي!

مگر جان را فريبي زنده دارد

در اين وادي نمي‌بينم سرابي

 

چو خار اين بيابان، تشنه‌كامي

سراپاي وجودم در شرر سوخت

نروئيده گلي در دامن صبر

دلم چون لاله‌ از داغ جگر سوخت

 

به دامان سحر در كوچه‌ي آه

جهاني تيره بينم پيچ در پيچ

نوايي مي‌رسد از مرغ افسوس

كه هستي نيست جز افسانه‌ي "هيچ"

 

مرا زين راه طاقت سوز پرسي

چه حاصل؟ مانده پايان را ره‌آورد

همه رنج و همه رنج و همه رنج

همه درد و همه درد و همه درد !