"صبركن... "
لحظهاي، آخر درنگي، بيش از اينها، صبر كن
من به تو دل دادهام، تا جان ندادم، صبر كن
لحظهاي با من بمان اين عشق را انديشه كن
درد جان با رفتنت درمان ندارد، صبر كن
مي به جامم ريختي، مستم ز بوي موي تو
ديدهام با تو ببيند زندگاني، صبر كن
ديگر اينجا رازقيها بوي نفرت ميدهند
گر بخواهي بوي عشق اينجا شنيدن، صبر كن
دل حديث توبهي عشق تو را خواند ولي
دم به دم طالبتر از ماهي شود جان، صبر كن
غم ز هجرت ديده گريان تن بلاجان كردهاست
گر نخواهي غم زدودن لحظهاي كم صبر كن
من نگويم تا ابد ماندن به پيش من وليك
غم فزوني ميكند گويد همينك صبر كن
عشق را درمان نباشد، جز وصال روي تو
تا در آتش سوختن را بر نكردي، صبر كن
اين شكستن را ز من بين و دمي آهستهتر
ميروي روزي وليكن، اينك اينجا صبر كن