" دريا "
تقديم به : الهام عزيز
به چشمان پريرويان اين شهر | به صد اميد ميبستم نگاهي | |
مگر يك تن از اين نا آشنايان | مرا بخشد به شهر عشق راهي | |
به هر چشمي -به اميدي كه اين اوست- | نگاه بيقرارم خيره ميماند | |
يكي هم ، زين همه نا آشنايان | اميدم را به چشمانم نميخواند! | |
غريبي بودم و گم كرده راهي | مرا با خود به هر سويي كشاندند | |
شنيدم.. بارها.. از رهگذاران | كه زير لب مرا "ديوانه" خواندند | |
ولي من چشم اميدم نميخفت | كه مرغي آشيان گم كرده بودم | |
ز هر بام و دري... سر مي كشيدم | به هر بوم و پري... پر ميگشودم | |
اميد خستهام از پاي ننشست | نگاه تشنهام در جستجو بود | |
در آن هنگامهي ديدار و پرهيز | رسيدم عاقبت... آنجا كه او بود | |
" دو سرگردان ، دو تنها و دو بيكس " | ز خود بيگانه ، از هستي رميده | |
از اين بيدرد مردم ، رو نهفته | شرنگ نااميدي ها چشيده | |
دل از بي هم زبانيها شكسته ؛ | تن از نامهربانيها فسرده ؛ | |
ز حسرت.. پاي در دامن كشيده | به خلوت.. سر به زير بال برده. | |
دو تنها و دو سرگردان ، دو بيكس | به خلوتگاه "جان" با هم نشستند | |
زبان "بيزباني" را گشودند | سكوت جاوداني را شكستند... | |
مپرسيد.. اي سبكباران... مپرسيد | كه اين ديوانهي از خود به در كيست | |
چه گويم؟ از كه گويم؟ با كه گويم؟ | كه اين ديوانه را از خود خبر نيست... | |
به آن لب تشنه ميمانم كه ناگاه | به دريايي درافتد بيكرانه | |
لبي ، از قطره آبي ، تر نكرده | خورد از موج وحشي تازيانه | |
مپرسيد.. اي سبكباران... مپرسيد | مرا با عشق او تنها گذاريد... | |
غريق لطف آن دريا نگاهم ؛ | مرا تنها به اين دريا سپاريد!! |