" تو را راندم "

كنون كز من به جا مشت پري در آشيان مانده...

و آهي زير سقف آسمان مانده؛

بيا :

آتش بزن اين بال و پر ها را ؛

رها كن اين دل غمگين تنها را...

 

ولي ديگر مگو با من

كه اصلا معني عشق و محبت را نمي‌دانم !

كه در چشمان تو رنگ محبت را نمي‌خوانم.

 

تو را راندم...    تو را راندم...

ولي آن لحظه گويي آسمان مي‌مرد ،

جهان تاريك مي‌شد...  كهكشان مي‌مرد.

 

تو را راندم...    تو را راندم...

كه در جام دگر ريزي      شراب آرزوها را ؛

به زلف ديگر آويزي        آن گلهاي صحرا را !

 

مگو ديگر....     مگو با من.....

مگو از هستي و مستي...

كه من تك لاله صحراي انبوهم

كه گلهاي نگاه و خنده هايم رنگ غم دارند.

 

ببر از خاطر آشفته نامم را..

بزن بر سنگ جامم را..

مرا بشكن...      مرا بشكن...

تو سر تا پا وفا بودي..        تو با درد آشنا بودي..

ولي اي مهربان من..         بگو آخر

كه از اول كجا بودي ؟