" نداي آغاز "
شب خرداد به آرامي يك مرثيه از روي سر ثانيهها ميگذرد...
و نسيم خنك از حاشيه سبز پتو
خواب مرا ميروبد.
بايد امشب بروم...
من كه از بازترين پنجره با مردم اين ناحيه صحبت كردم ؛
حرفي از جنس زمان نشنيدم...
هيچ چشمي عاشقانه به زمين خيره نبود.
كسي از ديدن يك باغچه مجذوب نشد.
هيچ كس زاغچه اي را سر يك مزرعه جدي نگرفت...
من به اندازه يك ابر دلم ميگيرد؛
وقتي از پنجره ميبينم حوري - دختر بالغ همسايه -
پاي كمياب ترين نارون روي زمين... فقه ميخواند.
بايد امشب بروم...
بايد امشب چمداني را كه به اندازه پيراهن تنهايي من جا دارد...
بردارم ؛
و به سمتي بروم كه درختان حماسي پيداست ؛
" رو به آن وسعت بي واژه كه همواره مرا ميخوند "
بايد امشب بروم.... بايد امشب بروم....