مرداب

 

شب سياهي کرد و بيماري گرفت

ديده را طغيان بيماري گرفت

ديده از ديدن نميماند ، دريغ

ديده پوشيدن نميداند ، دريغ

رفت و در من مرگزاري کهنه يافت

هستيم را انتظاري کهنه يافت

آن بيابان ديد و تنهائيم را

ماه و خو.رشيد مقوائيم را

چون جنيني پير ، بازهدان به جنگ

ميدرد ديوار زهدان را به چنگ

زنده ، اما حسرت زادن در او

مرده ، اما ميل جاندادن در او

خودپسند از درد خود  نا خواستن

خفته از سوداي بر پا خاستن

خنده ام غمناکي بيهوده اي

ننگم از دلپاکي بيهوده اي

غربت سنگينم از دلدادگيم

شور تند مرگ در همخوابگيم

نامده هرگز فرود از بام خويش

در فرازي شاهد اعدام خويش

کرم خاک و خاکش اما بويناک

بادبادکهاش در افلاک پاک

ناشناس نيمهء پنهانيش

شرمگين چهرهء انسانيش

کوبکو در جستجوي جفت خويش

ميدود ، معتاد بوي جفت خويش

جويدش گهگاه و ناباور از او

جفتش اما سخت تنهاتر از او

هر دو در بيم و هراس از يکدگر

تلخکام و ناسپاس از يکدگر

عشقشان ، سوداي محکومانه اي

وصلشان ، رؤياي مشکوکانه اي

ۀۀۀ

 

آه اگر راهي به دريائيم بود

از فرو رفتن چه پروائيم بود

گر به مردابي ز جريان ماند آب

از سکون خويش نقصان يابد آب

جانش اقليم تباهي ها شود

ژرفنايش گور ماهي ها شود

 

 

آهوان ، اي آهوان دشتها

گاه اگر در معبر گلگشت ها

جويباري يافتيد آوازخوان

رو به استغناي درياها روان

جاري از ابريشم جريان خويش

خفته بر گردونهء طغيان خويش

يال اسب باد در چنگال او

روح سرخ ماه در دنبال او

ران سبز ساقه ها را ميگشود

عطر بکر بوته ها را ميربود

بر فرازش ، در نگاه هر حباب

انعکاس بيدريغ آفتاب

خواب آن بيخواب را ياد آوريد

مرگ در مرداب را ياد آوريد