دريافت

 

در حباب کوچک خود

روشنائي خود را مي فرسود

ناگهان پنجره پر شد از شب

شب سرشار از انبوه صداهاي تهي

شب مسموم از هرم زهرآلود تنفس ها

شب...

 

گوش دادم

در خيابان وحشت زدهء تاريک

يک نفر گوئي قلبش را

مثل حجمي فاسد

زير پا له کرد

در خيابان وحشت زدهء تاريک

يک ستاره ترکيد

گوش دادم...

 

نبضم از طغيان خون متورم بود

و تنم...

تنم از وسوسهء

متلاشي گشتن.

 

روي خط هاي کج و معوج سقف

چشم خود را ديدم

چون رطيلي سنگين

خشک ميشد در کف، در زردي، در خفقان

 

داشتم با همه جنبش هايم

مثل آبي راکد

ته نشين مي شدم آرام آرام

داشتم لرد مي بستم در گودالم

 

گوش دادم

گوش دادم به همه زندگيم

موش منفوري در حفرهء خود

يک سرود زشت مهمل را

با وقاحت مي خواند

جيرجيري سمج و نامفهوم

لحظه اي فاني را چرخ زنان مي پيمود

و روان مي شد بر سطح فراموشي

 

آه، من پر بودم از شهوت - شهوت مرگ

هر دو ... از احساسي سرسام آور تير کشيد

آه

من به ياد آوردم

اولين روز بلوغم را

که همه اندامم

باز ميشد در بهتي معصوم

تا بياميزد با آن مبهم، آن گنگ، آن نامعلوم

 

در حباب کوچک

روشنايي خود را

در خطي لرزان خميازه کشيد.