غزل

 

«امشب به قصهء دل من گوش مي کني»

«فردا مرا چو قصه فراموش مي کني»

ه.ا.سايه

 

چون سنگها صداي مرا گوش مي کني

سنگي و ناشنيده فراموش مي کني

رگبار نوبهاري و خواب دريچه را

از ضربه هاي وسوسه مغشوش مي کني

دست مرا که ساقهء سبز نوازش است

با برگ هاي مرده همآغوش مي کني

گمراه تر از روح شرابي و ديده را

در شعله مي نشاني و مدهوش مي کني

اي ماهي طلائي مرداب خون من

خوش باد مستيت، که مرا نوش مي کني

تو درهء بنفش غروبي که روز را

بر سينه مي فشاري و خاموش مي کني

در سايه ها ، فروغ تو بنشست و رنگ باخت

او را به سايه از چه سيه پوش مي کني ؟