بعدها

 

مرگ من روزي فرا خواهد رسيد :

در بهاري روشن از امواج نور

در زمستاني غبارآلود و دور

يا خزاني خالي از فرياد و شور

 

مرگ من روزي فرا خواهد رسيد:

روزي از اين تلخ و شيرين روزها

روز پوچي همچو روزان دگر

سايه ي زامروزها، ديروزها

 

ديدگانم همچو دالانهاي تار

گونه هايم همچو مرمرهاي سرد

ناگهان خوابي مرا خواهد ربود

من تهي خواهم شد از فرياد درد

 

مي خزند آرام روي دفترم

دستهايم فارغ از افسون شعر

ياد مي آرم که در دستان من

روزگاري شعله مي زد خون شعر

 

خاک مي خواند مرا هر دم به خويش

مي رسند از ره که در خاکم نهند

آه شايد عاشقانم نيمه شب

گل بروي گور غمناکم نهند

 

بعد من ناگه به يکسو مي روند

پرده هاي تيرهء دنياي من

چشمهاي ناشناسي مي خزند

روي کاغذها و دفترهاي من

 

در اتاق کوچکم پا مي نهد

بعد من، با ياد من بيگانه اي

در بر آئينه مي ماند بجاي

تارموئي، نقش دستي، شانه اي

 

مي رهم از خويش و مي مانم ز خويش

هر چه بر جا مانده ويران مي شود

روح من چون بادبان قايقي

در افقها دور و پيدا مي شود

 

مي شتابند از پي هم بي شکيب

روزها و هفته ها و ماه ها

چشم تو در انتظار نامه اي

خيره مي ماند بچشم راهها

 

ليک ديگر پيکر سرد مرا

مي فشارد خاک دامنگير خاک!

بي تو، دور از ضربه هاي قلب تو

قلب من مي پوسد آنجا زير خاک

 

بعدها نام مرا باران و باد

نرم مي شويند از رخسار سنگ

گور من گمنام مي ماند به راه

فارغ از افسانه هاي نام و ننگ

 

زمستان 1958 - مونيخ