رهگذر

 

يکي مهمان ناخوانده،

ز هر درگاه رانده، سخت وامانده

رسيده نيمه شب از راه، تن خسته، غبارآلود

نهاده سر بروي سينهء رنگين کوسن هائي

که من در سالهاي پيش

 

همه شب تا سحر مي دوختم با تارهاي نرم ابريشم

هزاران نقش رويائي بر آنها در خيال خويش

وچون خاموش مي افتاد بر هم پلک هاي داغ و سنگينم

گياهي سبز مي روئيد در مرداب روياهاي شيرينم

ز دشت آسمان گوئي غبار نور برمي خاست

گل خورشيد مي آويخت بر گيسوي مشکينم

نسيم گرم دستي ، حلقه اي  را نرم مي لغزاند

در انگشت سيمينم

 

 

لبي سوزنده لبهاي مرا با شوق مي بوسيد

و مردي مينهاد آرام، با من سر بروي سينهء خاموش

کوسن هاي رنگينم

 

کنون مهمان ناخوانده

ز هر درگاه رانده، سخت وامانده

بر آنها مي فشارد ديدگان گرم خوابش را

آه، من بايد بخود هموار سازم تلخي زهر عتابش را

و مست از جامهاي باده مي خواند: که آيا هيچ

باز در ميخانه لبهاي شيرينت شرابي هست

 

يا براي رهروي خسته

در دل اين کلبهء خاموش عطرآگين زيبا

جاي خوابي هست؟!

 

23 اوت 1956 - رم