از راهي دور

 

ديده ام سوي ديار تو و در کف تو

از تو ديگر نه پيامي نه نشاني

نه به ره پرتو مهتاب اميدي

نه به دل سايه اي از راز نهاني

 

دشت تف کرده و بر خويش نديده

نم نم بوسه ء باران بهاران

جاده اي گم شده در دامن ظلمت

خالي از ضربهء پاهاي سواران

 

تو به کس مهر نبندي ، مگر آندم

که ز خود رفته، در آغوش تو باشد

ليک چون حلقهء بازو بگشايي

نيک دانم که فراموش تو باشد

 

کيست آنکس که ترا برق نگاهش

مي کشد سوخته لب در خم راهي ؟

يا در آن خلوت جادوئي خامش

دستش افروخته فانوس گناهي

 

تو به من دل نسپردي که چو آتش

پيکرت را ز عطش سوخته بودم

من که در مکتب رويائي زهره

رسم افسونگري آموخته بودم

 

بر تو چون ساحل آغوش گشادم

در دلم بود که دلدار تو باشم

«واي بر من که ندانستم از اول»

«روزي آيد که دل آزار تو باشم»

 

بعد از اين از تو دگر هيچ نخواهم

نه درودي، نه پيامي، نه نشاني

ره خود گيرم و ره بر تو گشايم

زآنکه ديگر تو نه آني، تو نه آني

 

8 ژانويه 1957 - مونيخ