ظلمت

 

چه گريزيت ز من؟

چه شتابيت به راه؟

به چه خواهي بردن

در شبي اين همه تاريک پناه؟

 

 

مرمرين پلهء آن غرفه عاج

اي دريغا که ز ما بس دور است

لحظه ها را درياب

چشم فردا کورست

 

 

نه چراغيست در آن پايان

هر چه از دور نمايانست

شايد آن نقطهء نوراني

چشم گرگان بيابانست

 

 

مي فرومانده به جام

سر به سجاده نهادن تا کي

او درينجاست نهان

مي درخشد در مي

 

 

گر به هم آويزيم

ما دو سرگشته تنها، چون موج

به پناهي که تو مي جوئي، خواهيم رسيد

اندر آن لحظه جادوئي موج