عصيان خدا

 

گر خدا بودم ملائک را شبي فرياد ميکردم

سکه خورشيد را در کوره ظلمت رها سازند

خادمان باغ دنيا را ز روي خشم ميگفتم

برگ زرد ماه را از شاخه ها جدا سازند

 

 

نيمه شب در پرده هاي بارگاه کبرياي خويش

پنجهء خشم خروشانم را زير و رو ميريخت

دستهاي خته ام بعد از هزاران سال خاموي

کوهها را در دهان باز درياها فرو ميريخت

 

 

ميگشودم بند از پاي هزاران اختر تبدار

ميفاندم خون آتش در رگ خاموش جنگلها

ميدريدم پرده هاي دود را تا در خرو باد

دختر آتش برقصد مست در آغوش جنگلها

 

 

ميدميدم در ني افسوني باد شبانگاهي

تا ز بستر رودها ، چون مارهاي تشنه ، برخيزيد

خسته از عمري بروي سينه اي مرطوب لغزيدن

در دل مرداب تار آسمان شب فرو ريزند

 

 

بادها را نرم ميگفتم که بر شط شب تبدار

زورق سرمست عطر سرخ گلها را روان سازند

گورها را ميگشودم تا هزاران روح سرگردان

بار ديگر،در حصار جسمها،خود را نهان سازند

 

 

گر خدا بودم ملائک را شبي فرياد ميکردم

آب کوثر را درون کوزهء دوزخ بجوشانند

مشعل سوزنده در کف،گلهء پرهيزکاران را

از چراگاه بهشت سبز دامن برون رانند

 

 

خسته از زهد خدائي،نيمه ب در بستر ابليس

در سراشيب خطائي تازه ميجستم پناهي را

ميگزيدم دربهاي تاج زرين خداوندي

لذت تاريک و دردآلود آغوش گناهي را