ترس
شب تيره و ره دراز و من حيران
فانوس گرفته او به راه من
بر شعله بي شكيب فانوسش
وحشت زده مي دود نگاه من
بر ما چه گذشت؟ كس چه مي داند
در بستر سبزه هاي تر دامان
گوئي كه لبش به گردنم آويخت
الماس هزار بوسه سوزان
بر ما چه گذشت؟ كس چه مي داند
من او شدم ... او خروش درياها
من بوته وحشي نيازي گرم
او زمزمه نسيم صحراها
من تشنه ميان بازوان او
همچون علفي ز شوق روئيدم
تا عطر شكوفه هاي لرزان را
در جام شب شكفته نوشيدم
از شاخه تكدرخت خاموشي
در بستر سبزه هاي تر دامان
من ماندم و شعله هاي آغوشي
مي ترسم از اين نسيم بي پروا
گر با تنم اينچنين درآويزد
ترسم كه ز پيكرم ميان جمع
عطر علف فشرده برخيزد!