قهر

 

نگه دگر بسوي من چه مي كني؟

چو در بر رقيب من نشسته اي

به حيرتم كه بعد از آن فريب ها

تو هم پي فريب من نشسته اي

  

به چشم خويش ديدم آن شب اي خدا

كه جام خود به جام ديگري زدي

چو فال حافظ آن ميانه باز شد

تو فال خود به نام ديگري زدي

  

برو ... برو ... بسوي او، مرا چه غم

تو آفتابي ... او زمين ... من آسمان

بر او بتاب زآنكه من نشسته ام

به ناز روي شانه ستارگان

  

بر او بتاب زآنكه گريه مي كند

در اين ميانه قلب من به حال او

كمال عشق باشد اين گذشت ها

دل تو مال من، تن تو مال او

  

تو كه مرا به پرده ها كشيده اي

چگونه ره نبرده اي به راز من؟

گذشتم از تن تو زانكه در جهان

تني نبود مقصد نياز من

 

 اگر بسويت اين چنين دويده ام

به عشق عاشقم نه بر وصال تو

به ظلمت شبان بي فروغ من

خيال عشق خوشتر از خيال تو

  

كنون كه در كنار او نشسته اي

تو و شراب و دولت وصال او!

گذشته رفت و آن فسانه كهنه شد

تن تو ماند و عشق بي زوال او!