ديوار

 

 در گذشت پر شتاب لحظه هاي سرد

چشم هاي وحشي تو در سكوت خويش

گرد من ديوار مي سازد

مي گريزم از تو در بيراه هاي راه

 

 

تا ببينم دشت ها را در غبار ماه

تا بشويم تن به آب چشمه هاي نور

در مه رنگين صبح گرم تابستان

پر كنم دامان ز سوسن هاي صحرائي

بشنوم بانگ خروسان را ز بام كلبه دهقان

 

 

مي گريزم از تو تا در دامن صحرا

سخت بفشارم بروي سبزه ها پا را

يا بنوشم شبنم سرد علف ها را

 

 

مي گريزم از تو تا در ساحلي متروك

از فراز صخره هاي گمشده در ابر تاريكي

بنگرم رقص دوار انگيز توفان هاي دريا را

 

 

در غروبي دور

چون كبوترهاي وحشي زير پر گيرم

دشت ها را، كوه ها را، آسمان ها را

بشنوم از لابلاي بوته هاي خشك

نغمه هاي شادي مرغان صحرا را

 

 

مي گريزم از تو تا دور از تو بگشايم

راه شهر آرزوها را

و درون شهر ...

قفل سنگين طلائي قصر رؤيا را

  

ليك چشمان تو با فرياد خاموشش

راه ها را در نگاهم تار مي سازد

همچنان در ظلمت رازش

گرد من ديوار مي سازد

 

عاقبت يكروز ...

مي گريزم از فسون ديده ترديد

مي تراوم همچو عطري از گل رنگين رؤياها

مي خزم در موج گيسوي نسيم شب

مي روم تا ساحل خورشيد

در جهاني خفته در آرامشي جاويد

 

نرم مي لغزم درون بستر ابري طلائي رنگ

پنجه هاي نور مي ريزد بروي آسمان شاد

طرح بس آهنگ

  

من از آنجا سر خوش و آزاد

ديده مي دوزم به دنيائي كه چشم پر فسون تو

راه هايش را به چشمم تار مي سازد

ديده مي دوزم بدنيائي كه چشم پر فسون تو

همچنان در ظلمت رازش

گرد آن ديوار مي سازد