آرزو

 

 كاش بر ساحل رودي خاموش

عطر مرموز گياهي بودم

چو بر آنجا گذرت مي افتاد

بسراپاي تو لب مي سودم

 

 كاش چون ناي شبان مي خواندم

بنواي دل ديوانه تو

خفته بر هودج مواج نسيم

مي گذشتم ز در خانه تو

 

...

 

كاش چون ياد دل انگيز زني

مي خزيدم به دلت پر تشويش

ناگهان چشم ترا مي ديدم

خيره بر جلوه زيبائي خويش

 

 كاش در بستر تنهائي تو

پيكرم شمع گنه مي افروخت

ريشه زهد تو و حسرت من

زين گنه كاري شيرين مي سوخت

 

كاش از شاخه سرسبز حيات

گل اندوه مرا مي چيدي

كاش در شعر من اي مايه عمر

شعله راز مرا مي ديدي