ناشناس

 

بر پرده هاي درهم اميال سركشم

نقش عجيب چهره يك ناشناس بود

نقشي ز چهره ئي كه چو مي جستمش بشوق

پيوسته مي رميد و بمن رخ نمي نمود

 

يكشب نگاه خسته مردي بروي من

لغزيد و سست گشت و همانجا خموش ماند

تا خواستم كه بگسلم اين رشته نگاه

قلبم تپيد و باز مرا سوي او كشاند

  

نوميد و خسته بودم از آن جستجوي خويش

با ناز خنده كردم و گفتم بيا، بيا

راهي دراز بود و شب عشرتي به پيش

ناليد عقل و گفت كجا مي روي كجا

 

راهي دراز بود و دريغا ميان راه

آن مرد ناله كرد كه پايان ره كجاست

چون ديدگان خسته من خيره شد بر او

ديدم كه مي شتابد و زنجيريش به پاست

 

زنجيريش بپاست، چرا اي خداي من

دستي بكشتزار دلم تخم درد ريخت

اشگي دويد و زمزمه كردم ميان اشگ

«زنجيرش بپاست كه نتوانمش گسيخت»

 

شب بود و آن نگاه پر از درد مي زدود

از ديدگان خسته من نقش خواب را

لب بر لبش نهادم و ناليدم از غرور

«كاي مرد ناشناس بنوش اين شراب را»

 

آري بنوش و هيچ مگو كاندر اين ميان

در دل ز شور عشق تو سوزنده آذريست

ره بسته در قفاي من اما دريغ و درد

پاي تو نيز بسته زنجير ديگريست

 

 لغزيد گرد پيكر من بازوان او

آشفته شد بشانه او گيسوان من

شب تيره بود و در طلب بوسه مي نشست

هر لحظه كام تشنه او بر لبان من

 

 ناگه نگاه كردم و ديدم به پرده ها

آن نقش ناشناس دگر ناشناس نيست

افشردمش بسينه و گفتم بخود كه واي

دانستم اي خداي من آن ناشناس كيست

يك آشنا كه بسته زنجير ديگريست