پند

بخز در لاكت اي حيوان ! كه سرما
نهاني دستش اندر دست مرگ است
مبادا پوزه ات بيرون بماند
كه بيرون برف و باران و تگرگ است

نه قزاقي، نه بابونه، نه پونه
چه خالي مانده سفره ي جو كناران
هنوز اي دوست، صد فرسنگ باقي ست
ازين بيراهه تا شهر بهاران
مبادا چشم خود برهم گذاري
نه چشم اختر است اين، چشم گرگ است
همه گرگند و بيمار و گرسنه

بزرگ است اين غم، اي كودك ! بزرگ است
ازين سقف سيه داني چه بارد؟
خدنگ ظالم سيراب از زهر

بيا تا زير سقف مي گريزيم
چه در جنگل، چه در صحرا، چه در شهر
ز بس باران و برف و باد و كولاك
زمان را با زمين گويي نبرد است
مبادا پوزه‌ات بيرون بماند
بخز در لاكت اي حيوان! كه سرد است