گزارش

خدايا! پر از كينه شد سينه‌ام
چو شب رنگ درد و دريغا گرفت
دل پاكروتر ز آيينه ام

دلم ديگر آن شعله ي شاد نيست
همه خشم و خون است و درد و دريغ
سرايي درين شهرك آباد نيست
خدايا! زمين سرد و بي نور شد
بي آزرم شد، عشق ازو دور شد
كهن گور شد، مسخ شد، كور شد

مگر پشت اين پرده‌ي آبگون
تو ننشسته اي بر سرير سپهر
به دست اندرت رشته ي چند و چون ؟
شبي جبه ديگر كن و پوستين
فرود آي از آن بارگاه بلند
رها كرده‌ي خويشتن را ببين

زمين ديگر آن كودك پاك نيست
پر آلودگيهاست دامان وي
كه خاكش به سر، گرچه جز خاك نيست
گزارشگران تو گويا دگر
زبانشان فسرده ست، يا روز و شب
دروغ و دروغ آورندت خبر
كسي ديگر اينجا تو را بنده نيست
درين كهنه محراب تاريك، بس
فريبنده هست و پرستنده نيست
علي رفت، زردشت فرمند خفت
شبان تو گم گشت، و بوداي پاك
رخ اندر شب نيروانان نهفت
نمانده ست جز من كسي بر زمين
دگر ناكسانند و نامردمان
بلند آستان و پليد آستين

همه باغها پير و پژمرده اند
همه راهها مانده بي رهگذر
همه شمع و قنديلها مرده اند
تو گر مرده اي، جانشين تو كيست؟
كه پرسد؟ كه جويد؟ كه فرمان دهد؟
وگر زنده اي ، كاين پسنديده نيست
مگر صخره هاي سپهر بلند
كه بودند روزي به فرمان تو
سر از امر و نهي تو پيچيده اند؟
مگر مهر و توفان و آب ، اي خدا
دگر نيست در پنجه ي پير تو؟
كه گويي: بسوز، و بروب، و برآي

گذشت، آي پير پريشان! بس است
بميران، كه دونند، و كمتر ز دون
بسوزان، كه پستند، و ز آن سوي پست
يكي بشنو اين نعره ي خشم را
براي كه بر پا نگه داشتي
زميني چنين بي حيا چشم را ؟
گر اين بردباري براي من است
نخواهم من اين صبر و سنگ تو را
نبيني كه ديگر نه جاي من است ؟
ازين غرقه در ظلمت و گمرهي
ازين گوي سرگشته ي ناسپاس
چه ماده ست؟ چه قرنهاي تهي؟

گران است اين بار بر دوش من
گران است ، كز پس شرم و شرف
بفرسود روح سيه پوش من
خدايا ! غم آلوده شد خانه ام
پر از خشم و خون است و درد و دريغ
دل خسته‌ي پير ديوانه‌ام