براي دختركم لاله و آقاي مينا

با دستهاي كوچك خوش
بشكاف از هم پرده ي پاك هوا را
بشكن حصار نور سردي را كه امروز
در خلوت بي بام و در كاشانه ي من
پر كرده سر تا سر فضا را
با چشمهاي كوچك خويش
كز آن تراود نور بي نيرنگ عصمت
كم كم ببين اين پر شگفتي عالم ناآشنا را
دنيا و هر چيزي كه در اوست
از آسمان و ابر و خورشيد و ستاره
از مرغها ، گلها و آدمها و سگها
وز اين لحاف اپره پاره
تا اين چراغ كور سوي نيم مرده
تا اين كهن تصوير من ، با چشمهاي باد كرده
تا فرش و پرده

اكنون به چشم كوچك تو پر شگفتي ست
هر لحظه رنگي تازه دارد
خواند به خويشت
فرياد بي تابي كشي ، چون شيهه ي اسب
وقتي گريزد نقش دلخواهي ز پيشت
يا همچو قمري با زبان بي زباني
محزون و نامفهوم و گرم ، آواز خواني
اي لاله ي من
تو مي تواني ساعتي سر مست باشي
با ديدن يك شيشه ي سرخ
يا گوهر سبز

اما من از اين رنگها بسيار ديدم
وز اين سيه دنيا و هر چيزي كه در اوست
از آسمان و ابر و آدمها و سگها
مهري نديدم ، ميوه اي شيرين نچيدم
وز سرخ و سبز روزگاران
ديگر نظر بستم ، گذشتم ، دل بريدم

ديگر نيم در بيشه ي سرخ
يا سنگر سبز
ديگر سياهم من ، سياهم
ديگر سپيدم من ، سپيدم
وز هرچه بود و هست و خواهد بود ، ديگر
بيزارم و بيزار و بيزار
نوميدم و نوميد و نوميد
هر چند مي خوانند اميدم

نازم به روحت، لاله جان! با اين عروسك
تو مي تواني هفته اي سرگرم باشي
تا در ميان دستهاي كوچك خويش
يك روز آن را بشكني، وز هم بپاشي
من نيز سبز و سرخ و رنگين
بس سخت و پولادين عروسكها شكستم
و اكنون دگر سرگشته و ولگرد و تنها
چون كوليي ديوانه هستم
ور باده اي روزي شود، شب
ديوانه مستم

من از نگاهت شرم دارم
امروز هم با دست‌خالي آمدم من
مانند هر روز
نفرين و نفرين
بر دستهاي پير محروم بزرگم
اما تو دختر
امروز ديگر هم بمك پستانكت را
بفريب با آن
كام و زبان و آن لب خندانكت را
و آن دستهاي كوچكت را
سوي خدا كن
بنشين و با من « خواجه مينا » را دعا كن