مشعل خاموش

لبها پريده رنگ و زبان خشك و چاك چاك
رخساره پر غبار غم از سالهاي دور
در گوشه اي ز خلوت اين دشت هولناك
جوي غريب مانده ي بي آب و تشنه كام
افتاده سوت و كور

بس سالها گذشته كز آن كوه سربلند
پيك و پيام روشن و پاكي نيامده ست
وين جوي خشك ، رهگذر چشمه اي كه نيست
در انتظار سايه ي ابري و قطره اي
چشمش به راه مانده ، امديش تبه شده ست
بس سالها گذشته كه آن چشمه ي بزرگ
ديگر به سوي معبر ديرين روانه نيست
خشكيده است ؟ يا ره ديگر گرفته پيش ؟
او ساز شوق بود و سرود و ترانه داشت
و اكنون كه نيست ، ساز و سرود و ترانه نيست
در گوشه اي ز خلوت دشت اوفتاده خوار
بر بستر زوال و فنا ، در جوار مرگ
با آن يگانه همدم ديرين دير سال

آن همنشين تشنه ، چنار كهن ، كه نيست
بر او نه آشيانه ي مرغ و نه بار و برگ
آنجا ، در انتظار غروبي تشنه است
كز راه مانده مرغي بر او گذر كند
چون بيند آشيانه بسي دور و وقت دير
بر شاخه ي برهنه ي خشكش ، غريب وار
سر زير بال برده ، شبي را سحر كند
اين است آن يگانه نديمي كه جوي خشك
همسايه است با وي و همراز و همنشين
وز سالهاي سال

در گوشه اي ز خلوت اين دشت يكنواخت
گسترده است پيكر رنجور بر زمين
اي جوي خشك ! رهگذر چشمه ي قديم
وقتي مه ، اين پرنده ي خوشرنگ آسمان
گسترده است بر تو و بر بستر تو بال
آيا تو هيچ لب به شكايت گشودهاي
از گردش زمانه و نيرنگ آسمان ؟
من خوب يادم آيد ز آن روز و روزگار
كاندر تو بود ، هر چه صفا يا سرور بود
و آن پاك چشمه ي تو ازين دشت ديولاخ
بس دور و دور بود ، و ندانست هيچ كس
كز كوهسار جودي ، يا كوه طور بود
آنجا كه هيچ ديده نديد و قدم نرفت
آنجا كه قطره قطره چكد از زبان برگ
آنجا كه ذره ذره تراود ز سقف غار

روشن چو چشم دختر من، پاك چون بهشت
دوشيزه چون سرشك سحر، سرد چون تگرگ
من خوب يادم آيد ز آن پيچ و تابهات
و آنجا كه آهوان ز لبت آب خورده اند
آنجا كه سايه داشتي از بيدهاي سبز
آنجا كه بود بر تو پل و بود آسيا
و آنجا كه دختران ده آب از تو برده اند
و اكنون ، چو آشيانه متروك ، مانده اي
در اين سياه دشت ، پريشان وسوت و كور
آه اي غريب تشنه ! چه شد تا چنين شدي
لبها پريده رنگ و زبان خشك و چاك چاك
رخساره پر غبار غم از سالهاي دور ؟