بي سنگر

در هواي گرفته ي پاييز
وقت بدرود شب، طلوع سحر
پيله اش را شكافت پروانه
آمد از دخمه ي سياه به در
بالها را به شوق بر هم زد
از نشاط تنفس آزاد
با نگاهي حرصي و آشفته
همره آرزو به راه افتاد
نقش رخسار بامداد هنوز
بود پر سايه از سياهي سرد
داشت نقاش خسته از پستو
كاسه ي رنگ زرد مي آورد
رد شد از دشت صبح پروانه
با نگاهي حرصي و آشفته
ديد در پيله زار دنيايي
چشم باز و بصيرت خفته
آي ! پروانگك ! روي به كجا ؟
آمد از پيله زار آوايي
باد سرد خزان سيه كندت
چه جنوني ، چه فكر بيجايي
فصل پروانه نيست فصل خزان
نيم پروانه كرمكي گفتا
لااقل باش تا بهار آيد
لااقل باش ... محو شد آوا
رد شد از دشت صبح پروانه
به چمنزار نيمروز رسيد
شهر پروانه هاي زرين بال
نور جريان پشت بر خورشيد
اوه ، به به غريب پروانه
از كجايي تو با چنين خط و خال ؟
شهر عشاق روشني اينجاست
شهر پروانه هاي زرين بال
نه غريبن من ، آشنا هستم
از شبستان شعر آمده ام
خسته از پيله هاي مسخ شده
از سيه دخمه ام برون زده ام
همرهم آرزو ، به كلبه ي شعر
آردها بيخت ، پر وزن آويخت
بافته از دل و تنيده ز جان
خاطرم نقش حله ها انگيخت
از شبستان شعر پارينه
من همان طفل ارغنون سازم
ارغنون ناله هاي روح من است
دردناك است و وحشي آوازم
اينك از راه دور آمده ام
آرزومند آرزوي دگر
در دلم خفته نغمه هاي حزين
از تمناي رنگ و بوي دگر
اوه، فرزند راه دور ! بيا
هر چه داري تو آرزوي اينجاست
بر چمنها نشست ، پروانه
گفت : به به چه تازه و زيباست
روزها رفت و روزها آمد
بود پروانه گرم لذت و گشت
روزهايي چه روزهاي خوشي
در چمنزار نيمروز گذشت
تا شبي ديد آرزوهايش
همه دلمرده اند و افسرده
گريه هاشان دروغ و بي معني ست
خنده هاشان غريب و پژمرده
گفت با خود كه نيست وقت درنگ
اين گلستان دگر نه جاي من است
من نه مرد دروغ و تزويرم
هر چه هست از هواي اين چمن است
بشنيد اين سخن پرستويي
داستانش به آفتاب بگفت
غم پروانه آفتابي شد
روزها رفت و او نه خورد و نه خفت
آفتاب بلند عالمگير
من دگر زين حجاب دلزده ام
دوست دارم پرستويي باشم
كه ز پروانگي كسل شده ام
عصر تنگي كه نقشبند غروب
سايه مي زد به چهره اي روشن
مي پريد از چمن پرستويي
آه ... بدرود، اي شكفته چمن
بالها را به شوق بر هم زد
از نشاط تنفس آزاد
با نگاهي حريص و آشفته
همراه آرزو به راه افتاد
به كجا مي روي ؟ پرستوي خرد
از چمنزار آمد اين آوا
لااقل باش تا بيايد صبح
لااقل باش ... محو گشت صدا
از چمنزار نيمروز پريد
همره آرزو پرستويي
در غبار غروب دوداندود
ديد از دور برج و بارويي
سايه خيسانده در سواحل شب
كهنه برجي بلند و دودزده
برج متروك دير سال ، عبوس
با نقوشي عليل و مسخ شده
برجبان پيركي سياه جبين
در سه كنجي نشسته مست غرور
و به گرد اندرش ستايشگر
دو سه نو پا حريف پر شر و شور
بر جدار هزار رخنه ي برج
خفته بس نقش با خطوط زمخت
حاصل عمر چند افسونگر
ميوه ي رنج چند شاخه ي لخت
گاه غمگين نگاه معصومي
از ورم كرده چشم حيراني
گاه بر پرده اي غبار آلود
طرح گنگي ز داس دهقاني
رهگذر بر دهان برج نشست
گفت : وه ، اين چه برج تاريكي ست
در پس پرده هاي نه تويش
آن نگاه شراره بار از كيست ؟
صف ظلمت فشرده تر مي گشت
دره ي شب عميق تر مي شد
آسمان با هزار چشم حسود
در نظارت دقيق تر مي شد
هي ! كه هستي ؟ سكوت برج شكست
هي ! كه هستي ؟ پرنده ي مغموم
مرغ سقايكي ؟ پرستويي ؟
بانگ زد برجبان در آن شب شوم
برج ما برج پرده داران است
همه كس را به برج ما ره نيست
چه شد اينجا گذارت افتاده ست ؟
سرگذشت تو چيست ؟ نام تو چيست ؟
از شبستان شعر آمده ام
من سخن پيشه ام ، سخنگويم
مرغكي راه جوي و رهگذرم
مرغ سقايكم ، پرستويم
مرغ سقايكم چو مي خوانم
تشنگان را به آب و دانه ي خويش
و پرستويم آن زمان كه كنم
عمر در كار آشيانه ي خويش
دانم اين را كه در جوار شما
كشتزاري ست با هزار عطش
آمدم كز شما بياموزم
كه چه سان ريزم آب بر آتش
آمدم با هزار اميد بزرگ
و همين جام خرد و كوچك خويش
آمدم تا ازين مصب عظيم
راه درياي تشنه گيرم پيش
برج ما جاي آِيان تو نيست
گفت آن نغمه ساز نو پايك
تشنگان را بخار بايد داد
دور شو دور ، مرغ سقايك
صبحدم كشتزار عطشان ديد
در كنارش افتاده پيكر غم
در به منقار مرغ سقايك
برگ سبزي لطيف ، پر شبنم
رفته در خواب ، خواب جاويدان
وقت بدرود شب ، طلوع سحر
با تفنگي كبود و گرد آلود
رهگذر، جنگجوي بي سنگر