پيامي از آن سوي پايان

اينجا كه ماييم سرزمين سرد سكوت است
بالهامان سوخته ست،‌ لبها خاموش
نه اشكي، نه لبخندي، ‌و نه حتي يادي از لبها و چشمها
زيراك اينجا اقيانوسي ست كه هربدستي از سواحلش
مصبب رودهاي بي زمان بودن است

وزآن پس آرامش خفتار و خلوت نيستي
همه خبرها دروغ بود
و همه آياتي كه از پيامبران بي شمار شنيده بودم
بسان گامهاي بدرقه كنندگان تابوت
از لب گور پيشتر آمدن نتوانستند

باري ازين گونه بود
فرجام همه گناهان و بيگناهي
نه پيشوازي بود و خوشامدي ،‌نه چون و چرا بود
و نه حتي بيداري پنداري كه بپرسد : كيست ؟
زيراك اينجا سر دستان سكون است
در اقصي پركنه هاي سكوت
سوت، كور، برهوت
حبابهاي رنگين، در خوابهاي سنگين
چترهاي پر طاووسي خويش برچيدند
و سيا سايه ي دودها ،‌در اوج وجودشان ،‌گويي نبودند

باغهاي ميوه و باغ گل هاي آتش رافراموش كرديم
ديگر از هر بيم و اميد آسوده ايم
گويا هرگز نبوديم ،‌نبوده ايم
هر يك از ما ، در مهگون افسانه هاي بودن
هنگامي كه مي پنداشتيم هستيم
خدايي را، گرچه به انكار
انگار
با خويشتن بدين سوي و آن سوي مي كشيديم
اما اكنون بهشت و دوزخ در ما مرده ست
زيرا خدايان ما
چون اشكهاي بدرقه كنندگان
بر گورهامان خشكيدند و پيشتر نتوانستند آمد
ما در سايه ي آوار تخته سنگهاي سكوت آرميده ايم

گام‌هامان بي صداست
نه بامدادي، نه غروبي
وينجا شبي ست كه هيچ اختري در آن نمي درخشد
نه بادبان پلك چشمي، نه بيرق گيسويي
اينجا نسيم اگر بود بر چه مي وزيد ؟
نه سينه ي زورقي ، نه دست پارويي
اينجا امواج اگر بود ، با كه در مي آويخت ؟
چه آرام است اين پهناور ، اين دريا
دلهاتان روشن باد

سپاس شما را ، سپاس و ديگر سپاس
بر گورهاي ما هيچ شمع و مشعلي مفروزيد
زيرا تري هيچ نگاهي بدين درون نمي تراود
خانه هاتان آباد
بر گورهاي ما هيچ سايبان و سراپرده اي مفرازيد
زيرا كه آفتاب و ابر شما را با ما كاري نيست
و هاي ،‌ زنجره ها ! اين زنجموره هاتان را بس كنيد
اما سرودها و دعاهاتان اين شبكورها
كه روز همه روز ،‌و شب همه شب در اين حوالي به طوافند
بسيار ناتوانتر از آنند كه صخره هاي سكوت را بشكافند
و در ظلمتي كه ما داريم پرواز كنند
به هيچ نذري و نثاري حاجت نيست
بادا شما را آن نان و حلواها
بادا شما را خوانها، خرامها

ما را اگر دهاني و دنداني مي‌بود، ‌در كار خنده مي كرديم
بر اينها و آنهاتان
بر شمعها ، دعاها ،‌خوانهاتان
در آستانه ي گور خدا و شيطان ايستاده بودند
و هر يك هر آنچه به ما داده بودند
باز پس مي گرفتند
آن رنگ و آهنگها، آرايه و پيرايه ها ، شعر و شكايتها
و ديگر آنچه ما را بود ،‌بر جا ماند
پروا و پروانه ي همسفري با ما نداشت
تنها ، تنهايي بزرگ ما
كه نه خدا گرفت آن را ، نه شيطان
با ما چو خشم ما به درون آمد
اكنون او
اين تنهايي بزرگ
با ما شگفت گسترشي يافته
اين است ماجرا

ما نوباوگان اين عظمتيم
و راستي
آن اشكهاي شور، ‌زاده ي اين گريه هاي تلخ
وين ضجه هاي جگرخراش و درد آلودتان
براي ما چه مي‌توانند كرد ؟

در عمق اين ستونهاي بلورين دلنمك
تنديس من هاي شما پيداست
ديگر به تنگ آمده ايم الحق
و سخت ازين مرثيه خوانيها بيزاريم
زيرا اگر تنها گريه كنيد ، اگر با هم
اگر بسيار اگر كم
در پيچ و خم كوره راههاي هر مرثيه تان
ديوي به نام نامي من كمين گرفته است

آه
آن نازنين كه رفت
حقا چه ارجمند و گرامي بود
گويي فرشته بود نه آدم
در باغ آسمان و زمين ، ما گياه و او
گل بود ، ماه بود
با من چه مهربان و چه دلجو ، چه جان نثار
او رفت ، خفت ،‌ حيف
او بهترين ،‌عزيزترين دوستان من
جان من و عزيزتر از جان من
بس است
بسمان است اين مرثيه خواني و دلسوزي
ما، از شما چه پنهان ،‌ديگر
از هيچ كس سپاسگزار نخواهيم بود
نه نيز خشمگين و نه دلگير

ديگر به سر رسيده قصه ي ما ،‌مثل غصه مان
اين اشكهاتان را
بر من هاي بي كس مانده تان نثار كنيد
من هاي بي پناه خود را مرثيت بخوانيد
تنديسهاي بلورين دلنمك
اينجا كه ماييم سرزمين سرد سكوت است
و آوار تخته سنگهاي بزرگ تنهايي
مرگ ما را به سراپرده ي تاريك و يخ زده ي خويش برد
بهانه ها مهم نيست
اگر به كالبد بيماري ، چون ماري آهسته سوي ما خزيد
و گر كه رعدش ريد و مثل برق فرود آمد
اگر كه غافل نبوديم و گر كه غافلگيرمان كرد
پير بوديم يا جوان ،‌بهنگام بود يا ناگهان

هر چه بود ماجرا اين بود
مرگ، مرگ، مرگ
ما را به خوابخانه‌ي خاموش خويش خواند
ديگر بس است مرثيه، ‌ديگر بس است گريه و زاري
ما خسته ايم، آخر
ما خوابمان مي آيد ديگر
ما را به حال خود بگذاريد
اينجا سراي سرد سكوت است
ما موجهاي خامش آرامشيم
با صخره‌هاي تيره ترين كوري و كري
پوشانده اند سخت چشم و گوش روزنه ها را
بسته ست راه و ديگر هرگز هيچ پيك وپيامي اينجا نمي رسد

شايد همين از ما براي شما پيغامي باشد
كاين جا نهميوه اي نه گلي ، هيچ هيچ هيچ
تا پر كنيد هر چه توانيد و مي توان
زنبيلهاي نوبت خود را
از هر گل و گياه و ميوه كه مي خواهيد
يك لحظه لحظه هاتان را تهي مگذاريد
و شاخه هاي عمرتان را ستاره باران كنيد