غزل 2
تا كند سرشار شهدي خوش هزاران بيشه ي كندوي يادش را
ميمكيد از هر گلي نوشي
بي خيال از آشيان سبز، يا گلخانهي رنگين
كان ره آورد بهاران است، وين پاييز را آيين
ميپريد از باغ آغوشي به آغوشي
آه، بينم پر طلا زنبور مست كوچكم اينك
پيش اين گلبوته ي زيباي داوودي
كندويش را در فراموشي تكانده ست ، آه مي بينم
ياد ديگر نيست با او ، شوق ديگر نيستش در دل
پيش اين گلبوته ي ساحل
برگكي مغرور و باد آورده را ماند
مات مانده در درون بيشه ي انبوه
بيشه ي انبوه خاموشي
پرسد از خود كاين چه حيرت بارافسوني ست ؟
و چه جادويي فراموشي ؟
پرسد از خود آنكه هر جا مي مكيد از هر گلي نوشي