مرداب

اين نه آب است كآتش را كند خاموش
با تو گويم، لولي لول گريبان چاك
آبياري مي‌كنم اندوه زار خاطر خود را
زلال تلخ شور انگيز
تاكزاد پاك آتشناك
در سكوتش غرق
چون زني حيران ميان بستر تسليم، اما مرده يا در خواب
بي گشاد و بست لبخندي و اخمي ، تن رها كرده ست
پهنه ور مرداب
بي تپش و آرام
مرده يا در خواب مردابي ست
و آنچه در وي هيچ نتوان ديد
قله ي پستان موجي، ناف گردابي ست

من نشسته م بر سرير ساحل اين رود بي رفتار
وز لبم جاري خروشان شطي از دشنام
زي خداي و جمله پيغام آورانش، هر كه وز هر جاي
بسته گوناگون پل پيغام
هر نفس لختي ز عمر من، بسان قطره اي زرين
مي‌چكد در كام اين مرداب عمر اوبار
چينه دان شوم و سيري ناپذيرش هر دم از من طعمه اي خواهد
بازمانده ، جاودان ،‌منقار وي چون غار
من ز عمر خويشتن هر لحظه اي را لاشه اي سازم
همچو ماهي سويش اندازم
سير اما كي شود اين پير ماهيخوار ؟
باز گويد : طعمه‌اي ديگر
اينت وحشتناك تر منقار
همچو آن صياد ناكامي كه هر شب خسته و غمگين
تورش اندر دست
هيچش اندر تور
مي سپارد راه خود را، دور
تا حصار كلبه‌ي در حسرتش محصور
باز بيني باز گردد صبح ديگر نيز

تورش اندر دست و در آن هيچ
تا بيندازد دگر ره چنگ در دريا
و آزمايد بخت بي بنياد
همچو اين صياد
نيز من هر شب
ساقي دير اعتناي ارقه ترسا را
باز گويم : ساغري ديگر
تا دهد آن : ديگري ديگر
ز آن زلال تلخ شورانگيز
پاكزاد تاك آتشخيز
هر بهنگام و بناهنگام
لولي لول گريبان چاك
آبياري مي كند اندو زار خاطر خود را
ماهي لغزان و زرين پولك يك لحظه را شايد
چشم ماهيخوار را غافل كند ، وز كام اين مرداب بربايد