"هنگام"

هنگام رسيده بود ، ما در اين
كمتر شكي نمي توانستيم
آمد روزي كه نيك دانستند
آفاق اين را و نيك دانستيم

هنگام رسيده بود ، مي گفتند
هنگام رسيده است ؛ اما شب

نزديك غروب زهره ، در برجي
مرغي خواند كه هوي كو كو كب
آن مرغ كه خواند اين چنين سي بار
اين جنگل خوف سوزد اندر تب
آنگاه دگر بسا دلا با دل
آنگاه دگر بسا لبا بر لب
پيري كه نقيب بود ،‌ آمد ، گفت

هنگام رسيده است ؛ اما باد
انگيخته ابري آنچنان از خاك
كز زهره نشان نمانده بر افلاك
جمعي ز قبيله نيز مي گفتند
هنگام رسيده است ؛ مرغ اما
ديري ست نشسته خامش و گويا

رفته ست ز ياد و رد جاودييش
ناخوانده هنوز هفت باري بيش
سرگشته قبيله ،‌ هر يك سويي
باريده هزار ابر شك در ما
و افكنده سياه سايه ها بر ما

هنگام رسيده بود ؟ مي پرسيم
و آن جنگل هول همچنان بر جا
شب مي ترسيم و روز مي ترسيم