"صبح"

چو مرغي زير باران راه گم كرده
گذشته از بيابان شبي چون خيمه ي دشمن

شبي را در بياباني - غريب اما - به سر برده
فتاده اينك آنجا روي لاشه ي جهد بي حاصل
همه چيز وهمه جا خسته و خيس است
چو دود روشني كز شعله ي شادي پيام آرد

سحر برخاست
غبار تيرگي مثل بخار آب
ز بشن دشت و در برخاست
سپهر افروخت با شرمي كه جاويد است و گاه آيد
برآمد عنكبوت زرد
و خيس خسته را پر چشم حسرت كرد
وزيد آنگاه و آب نور را با نور آب آميخت

نسيمي آنچنان آرام
كه مخمل را هم از خواب حريرينش نمي انگيخت
و روح صبح آنگه پيش چشم من برهنه شد به طنازي
و خود را از غبار حسرت و اندوه
در آيينه ي زلال جاودانه شست و شويي كرد
بزرگ و پاك شد و ان توري زربفت را پوشيد

و آنگه طرف دامن تا كران بيكران گسترد
و آنگه طرف دامن تا كران بيكران گسترد
در اين صبح بزرگ شسته و پاك اهورايي
ز تو مي پرسم اي مزدااهورا ، اي اهورامزد
نگهدار سپهر پير در بالا
بكرداري كه سوي شيب اين پايين نمي افتد
و از آن واژگون پرغژم خمش حبه اي بيرون نمي ريزد
نگدار زمين
چونين در اين پايين
بكرداري كه پايين تر نمي ليزد
ز بس با صد هزاران كوهميخش كرده اي ستوار
نه مي افتد نه مي خيزد

ز تو مي پرسم اي مزدااهورا ، اي اهورامزد
كه را اين صبح
خوش ست و خوب و فرخنده ؟
كه را چون من سرآغاز تهي بيهوده اي ديگر ؟
بگو با من ، بگو ... با ... من
كه را گريه ؟
كه را خنده ؟