"حالت"
آفاق پوشيده از فر بيخويشي است و نوازش
اي لحظه هاي گريزان صفاي شما باد
دمتان و ناز قدمتان گرامي ، سلام ! اندر آييد
اين شهر خاموش در دوردست فراموش
جاويد جاي شما باد
اي لحظه هاي شگفت و گريزان كه گاهي چه كمياب
اين مشت خون و خجل را
در بارش نور نوشين خود مي نوازيد
او مي پرد چون دل پر سرود قناري
از شهر بند حصارش فراتر
و مي تپد چون پر بيمناك كبوتر
تن ، شنگي از رقص لبريز
سر ، چنگي از شوق سرشار
غم دور و انديشه ي بيش و كم دور
هستي همه لذت و شور
اي لحظه هاي بدين سان شگفت از كجاييد ؟
كي، وز كدامين ره آييد ؟
از باغهاي نگارين سمتي ؟
از بودن و تندرستي ؟
از ديدن و آزمودن ؟
نه
من
بس بودم و آزمودم
حتي
گاهي خوشم آمد از خنده و بازي كودكانم
اما
نه
اي آنچنان لحظه ها از كجاييد ؟
از شوق آينده هاي بلورين
يا يادهاي عزيز گذشته ؟
نه
آينده ؟ هوم ، حيف ، هيهات
و اما گذشته
افسوس
باز آن بزرگ اوستادم
يادم
آمد
چون سيلي از آتش آمد
با ابري از دود
بدرود اي لحظه ! اي لحظه ! بدرود
بدرود