"آواز چگور"

وقتي كه شب هنگام گامي چند دور از من
نزديك ديواري كه بر آن تكيه مي زد بيشتر شبها
با خاطر خود مي نشست و ساز مي زد مرد
و موجهاي زير و اوج نغمه هاي او
چون مشتي افسون در فضاي شب رها مي شد

من خوب مي ديدم گروهي خسته از ارواح تبعيدي
در تيرگي آرام از سويي به سويي راه مي رفتند
احوالشان از خستگي مي گفت ، اما هيچ يك چيزي نمي گفتند
خاموش و غمگين كوچ مي كردند
افتان و خيزان ، بيشتر با پشت هاي خم
فرسوده زير پشتواره ي سرنوشتي شوم و بي حاصل
چون قوم مبعوثي براي رنج و تبعيد و اسارت ، اين وديعه هاي خلقت را همراه مي بردند

من خوب مي ديدم كه بي شك از چگور او
مي آمد آن اشباح رنجور و سيه بيرون
وز زير انگشتان چالاك و صبور او
بس كن خدا را ، اي چگوري ، بس
ساز تو وحشتناك و غمگين است
هر پنجه كانجا مي خراماني
بر پرده هاي آشنا با درد
گويي كه چنگم در جگر مي افكني ، اين ست
كه م تاب و آرام شنيدن نيست

اين ست
در اين چگور پير تو ، اي مرد ، پنهان كيست ؟
روح كدامين شوربخت دردمند آيا
در آن حصار تنگ زندانيست ؟
با من بگو ؟ اي بينوا ي دوره گرد ، آخر
با ساز پيرت ايم چه آواز ، اين چه آيين ست ؟
گويد چگوري : اين نه آوازست نفرين ست
آواره اي آواز او چون نوحه يا چون ناله اي از گور
گوري ازين عهد سيه دل دور
اينجاست

تو چون شناسي ، اين
روح سيه پوش قبيله ي ماست
از قتل عام هولناك قرنها جسته
آزرده خسته
ديري ست در اين كنج حسرت مأمني جسته
گاهي كه بيند زخمه اي دمساز و باشد پنجه اي همدرد
خواند رثاي عهد و آيين عزيزش را
غمگين و آهسته
اينك چگوري لحظه اي خاموش مي ماند

و آنگاه مي خواند
شو تا بشو گير ،‌ اي خدا ، بر كوهساران
مي باره بارون ، اي خدا ، مي باره بارون
از خان خانان ، اي خدا ، سردار بجنور
من شكوه دارن ، اي خدا ، دل زار و زارون
آتش گرفتم ، اي خدا ، آتش گرفتم
شش تا جوونم ، اي خدا ، شد تير بارون
ابر بهارون ، اي خدا بر كوه نباره
بر من بباره ، اي خدا ، دل لاله زارون
بس كن خدا را بي خودم كردي

من در چگور تو صداي گريه ي خود را شنيدم باز
من مي شناسم ، اين صداي گريه ي من بود

بي اعتنا با من
مرد چگوري همچنان سرگرم با كارش
و آن كاروان سايه و اشباح
در راه و رفتارش