ميراث / از دفتر شعر "آخر شاهنامه" قسمت سوم

... (ادامه از قسمت دوم)
باز او ماند و سه پستان و گل زوفا
باز او ماند و سكنگور و سيه دانه
و آن بآيين حجره زاراني
كانچه بيني در كتاب تحفه‌ي هندي
هر يكي خوابيده او را در يكي خانه

روز رحلت پوستينش را به ما بخشيد
ما پس از او پنج تن بوديم
من بسان كاروانسالارشان بودم
كاروانسالار ره نشناس

اوفتان و خيزان
تا بدين غايت كه بيني، راه پيموديم
سالها زين پيشتر من نيز
خواستم كاين پوستين را نو كنم بنياد
با هزاران آستين چركين ديگر بركشيدم از جگر فرياد
"اين مباد ! آن باد"
ناگهان توفان بيرحمي سيه برخاست

پوستيني كهنه دارم من
يادگار از روزگاراني غبار آلود
مانده ميراث از نياكانم مرا، اين روزگار آلود
هاي، فرزندم
بشنو و هشدار
بعد من اين سالخورد جاودان مانند
با بر و دوش تو دارد كار

ليك هيچت غم مباد از اين
كو، كدامين جبه‌ي زربفت رنگين ميشناسي تو
كز مرقع پوستين كهنه‌ي من پاكتر باشد؟
با كدامين خلعتش آيا بدل سازم
كه من نه در سودا ضرر باشد؟
لاله جانم... آي دختر جان
همچنانش پاك و دور از رقعه‌ي آلودگان ميدار