ميراث / از دفتر شعر "آخر شاهنامه" قسمت دوم

... (ادامه از قسمت اول)
ليك هيچت غم مباد از اين
اي عموي مهربان، تاريخ
پوستيني كهنه دارم من كه مي‌گويد
از نياكانم برايم داستان، تاريخ

من يقين دارم كه در رگهاي من خون رسولي يا امامي نيست
نيز خون هيچ خان و پادشاهاي نيست
وين نديم ژنده پيرم دوش با من گفت
كاندرين بي فخر بودنها گناهي نيست

پوستيني كهنه دارم من
سالخوردي جاودان مانند
مرده ريگي داستانگوي از نياكانم، كه شب تا روز
گويدم چون و نگويد چند
سالها زين پيشتر در ساحل پر حاصل جيحون
بس پدرم از جان و دل كوشيد
تا مگر كاين پوستين را نو كند بنياد
او چنين مي گفت و بودش ياد
داشت كم كم شبكلاه و جبه ي من نو ترك مي شد
كشتگاهم برگ و بر مي داد
ناگهان توفان خشمي با شكوه و سرخگون برخاست
من سپردم زورق خود را به آن توفان و گفتم هر چه بادا باد
تا گشودم چشم، ديدم تشنه لب بر ساحل خشك كشفرودم

پوستين كهنه‌ي ديرينه ام با من
اندرون، ناچار، مالامال نور معرفت شد باز
هم بدان سان كز ازل بودم

(ادامه در قسمت سوم)