چون سبوي تشنه... / از دفتر شعر "آخر شاهنامه"

از تهي سرشار
جويبار لحظه ها جاري ست
چون سبوي تشنه كاندر خواب بيند آب ، واندر آب بيند سنگ
دوستان و دشمنان را مي شناسم من
زندگي را دوست مي دارم
مرگ را دشمن
واي ، اما با كه بايد گفت اين ؟ من دوستي دارم
كه به دشمن خواهم از او التجا بردن
جويبار لحظه ها جاري