چاووشي / از دفتر شعر "زمستان"     قسمت سوم

... (ادامه از قسمت دوم)
صدايي نيست الا پت پت رنجور شمعي در جوار مرگ
ملول و با سحر نزديك و دستش گرم كار مرگ
وز آن سو مي‌رود بيرون،
به سوي غرفه اي ديگر
به اميدي كه نوشد از هواي تازه ي آزاد
ولي آنجا حديث بنگ و افيون است
از اعطاي درويشي كه مي خواند:
جهان پير است و بي بنياد،
ازين فرهادكش فرياد

وز آنجا مي‌رود بيرون، به سوي جمله ساحلها
پس از گشتي كسالت بار
بدان سان باز مي‌پرسد سر اندر غرفه‌ي با پرده هاي تار:
كسي اينجاست؟
و مي‌بيند همان شمع و همان نجواست

كه مي‌گويد بمان اينجا ؟
كه پرسي همچو آن پير به درد آلوده‌ي مهجور
خدايا به كجاي اين شب تيره بياويزم قباي ژنده ي خود را ؟

بيا ره توشه برداريم
قدم در راه بگذاريم
كجا ؟
هر جا كه پيش آيد
بدانجايي كه مي گويند خورشيد غروب ما
زند بر پرده ي شبگيرشان تصوير
بدان دستش گرفته رايتي زربفت و گويد: زود
وزين دستش فتاده مشعلي خاموش و نالد دير

كجا؟
هر جا كه پيش آيد
به آنجايي كه مي‌گويند
چو گل روييده شهري روشن از درياي تر دامان
و در آن چشمه‌هايي هست
 كه دايم رويد و رويد گل و برگ بلورين بال شعر از آن
و مي نوشد از آن مردي كه مي‌گويد:
چرا بر خويشتن هموار بايد كرد رنج آبياري كردن باغي
كز آن گل كاغذين رويد؟

(ادامه در قسمت چهارم)